M | F | S

My Favorite Stuff

M | F | S

My Favorite Stuff

Yes, yes, let's play Resident Evil again

This time, Resident Evil 6

--

وقت یه بازی آنلاین دیگه رسیده. اینبار یه سری قدیمی و محبوب که ساعت های زیادی رو صرف بازی کردن شمارهای قبلی اون کردم. نکته ای که گیم پلی اونو با بقیه متفاوت میکنه، اینه که این شماره میتونید آنلاین و با دوستاتون اونو بازی کنید. کاری که من الان با دوستم دارم انجام میدم. شماره 5 رو متاسفانه نتونستم بازی کنم و زیاد ازش چیزی نمیدونم! به نظر میاد اگه به صورت سولو و تنهایی داستان رو بازی کنید، جذابیت ش نصف میشه و اونقدرا که باید، کشش تک نفره رو نداره. بیشتر از اینکه فضا ترسناک باشه، فضای اکشن و هیجان انگیزیه. لئون مثل همیشه کارکتر شماست، کارکترهای دیگه ای هم بهمراه لئون هست، کریس، ادا، هلنا و ... بازی دو نفره ش بهمراه استایل خوب گیم پلی ش چیزیه که توجه منو به خودش جلب کرده،  اسلحه های بازی تا اینجای کار متنوع نبوده و به شات گان، پیستول و چاقو خلاصه شده ولی در عوض تو گیم پلی بازی چیزی به نام Finisher وجود داره که با اون میتونید به شیوه های مختلف زامبی ها رو از بین ببرید. کوبیدن سر زامبی ها به گوشه های دیوار، میله ها و اسلحه هایی که گاهی درون سرشون گیر کرده. حمله ور شدن به زامبی هایی که روی زمین افتادن و تموم کردن کارشون، پرش روی سرشون و فرود اومدن روی زمین! گفتنی زیاده، بهرحال بازی چیزیه که باید تجربه کرد و ازش لذت برد و زیاد نمیشه فضای بازی رو توی پست وبلاگ نمایش داد.






--

Time to play Borderlands 2

Time to play Borderlands 2



خوب نوبتی هم که باشه نوبت بازی کردن Borderlands ــه! خیلی وقت بود که بجز League of Legends دست به بازی دیگه ای نزده بودم! پسر اون بازی چقدر اعتیاد آوره! بهرحال با این اوضاع Lag و Ping بد کم کم علاقه م نسبت بهش کم شد و دنبال یه بازی جدید بودم! به پیشنهاد یکی از دوستام، رو آوردم به این بازی و خوب واقعا عالی بود. یه فضای آنلاین تازه و متفاوت برای من، کسی که خیلی وقت بود دست به بازی دیگه ای نزده بود. اینبار با یه فضای اکشن سوپر تخیلی روبرو هستیم! اسلحه هایی عجیب و غریب و زیاد از حد مدرن، امکاناتی خیلی خاص، هیولاهای جذاب و حتی گاهی دشمن های معمولی هر مرحله هم وقت زیادی رو از آدم میگیرن تا از بین برن! ممکنه گاهی اونقدر ماموریت ها طولانی و هیولاها وقت گیر بشن که وقتی به شهر امن تون (Sanctuary) میرسید، به معنای واقعی یه نفس راحت بکشید و اونوقته که حسابی از بودن توی شهر استفاده کامل رو میبرید. روی هم رفته هنوز وقت زیادی از بازی کردنم نگذشته ولی مطمئنم که حالا حالاها از بازی کردنش لذت میبرم. از طرفی خیلی دوست دارم بدونم تو شماره یک بازی چه گذشته، آیا به همین اندازه جالب بود یا نه!


یه شات از کارکتر فعلی م تو لول 27 :




تعداد لِولی که برای هر کارکتر در نظر گرفته شده، 50 لِول ــه. با توجه به کششی که بازی داره، لِول کاملا مناسبیه. نکته دیگه ای که باید بهش اشاره ای کنم، هیجان فوق العاده بالایی آنلاین بازیه. سقف کسایی که میتونید باهاشون تو یه مرحله آنلاین بازی کنید، 4 نفره، درسته، اون دنیای عظیم بعضی از بازی های آنلاین دیگه که ممکنه توش حتی چند صد نفر آنلاین روی نقشه ببینید ولی سبک متفاوت بازی به شکلیه که همین کم بودن تعداد افراد باعث جذابیت بیشترش میشه، خصوصا اگه اون دو یا سه نفر از دوستای شما باشن و با همدیگه در حین بازی ارتباط داشته باشید! یه جورایی میشه گفت کار تیمی تاثیر زیادی روی بازی داره، Revive کردن هم تیمی هاتون، گاهی تقسیم پول، به صورت تیمی به دنبال ماموریت اصلی رفتن و چیزای دیگه. جزییات زیادی هست که میشه راجع بهشون بحث کرد ولی آخرین چیزی که میگم اینه که این بازی یکی از بهترین بازی های آنلاینی هستش که تا بحال بازی کردم و احتمالا تا مدت زیادی تو ذهنم باقی بمونه.


--
-

Start in Blogsky

سلام


خوب بلاخره به بلاگ اسکای مهاجرت کردم ! وبلاگ قبلی من تو بلاگفا بودش

بلاگفا هم که چی بگم ! اماکانات در حد صفر !

یه تعداد نوشته های وبلاگ قدیمیم رو کپی کردم توی این وبلاگ !


حالا ادامه میدیم از اینجا به بعد .. 

تردید یک مسافر | نمایشنامه من

تردید یک مسافر

نویسنده : حبیب ...

نکته : ابتدای صحنه چهارم فعلا در دست تعمیره !

نقش ها >> ::

مسافر / برادر کوچکتر
پیرمرد
برادر مسافر
شاعر

دکور : ( پارچه ای پشت صحنه نصب شده که روی ان نقش جاده ای قرار دارد - نمادی از جاده و راه های دور و دراز است )

---

صحنه اول :

(مردی ژنده پوش (مسافر) وارد میشود. شلوار او وصله های بیشمار خورده – بقچه ای بر روی دوش – اندیشناک و قدم وار می اید – گویی از جای دوری می اید – در وسط سن چشمش به نقش جاده می افتد )

مسافر : اه ... باز هم تو --- ای جاده ی بی انتها... چه روز های زیادیست که بر روی تو در حال حرکتم ... روز ها ... ماه ها .. سالها ...

خستگی ؟ !!! .... گویی این تن من دیگر خستگی سفر را به خودش نمیبیند ... یا ... یا شاید این عادت است ... عادتی که مرا دچار کرده و دیگر خستگی به مذاقم خوش نمی اید ... اه ... اه ...

چه اه هایی که در این سالها از زبان همسفرانم نشنیده ام ... ! ...اه هایی از درد ... اه هایی از حسرت ... اه هایی از هیجان ...

یادش بخیر .. انگار همین دیروز بود... یا بهتر بگویم انگار همین دیشب بود که خواب دیدم سفری دور و دراز در پیش دارم ... همین دیشب بود ؟ ... نه بعید میدانم !! .. خیلی سخت و دشوار است که بخواهم باز هم بگویم همین دیشب بود ...!
اخر داستان به سی سال پیش برمیگردد

(دست در بقچه خود میکند-نانی بیرون میاورد پشت به جاده مینشیند )

مسافر : گاهی بهتر است که چشم از این جاده ی سوداگر برگیرم ... به او پشت کنم و رها از فکر مقصدم درگیر درونیات خود شوم !! ---

(لقمه ای نان میخورد .. ناگهان چیزی یادش می اید )

مسافر : نه – نه ... فراموش کرده بودم ... برای من مسافر پشت کردن به جاده هم فایده ای ندارد ...!! .. اخر میدانید چیست .. جاده که پشت و رو ندارد !!
... به هرگوشه که مینگرم باز جاده را پشت سرم میبینم

( نا امید میشود )

مسافری چون من پشت و رویی در جاده نمیبیند – جاده هم به او روی خوش نشان نمیدهد ..مگر (مکث )مگر در مسافر خانه های بین راهی شبی را اطراق کند ...

( خنده اش میگیرد—نان در گلویش ناگهان گیر میکند )

مسافر : یک بار در مسافرخانه ای اطراق کرده بودم ...

( انگار میخواهد کسی را شیرفهم کند )

برای گذراندن شب ... صبح به هنگام بیداری خود را در خانه قدیمی خود پنداشتم و داد زدم : مادر ... مادر .. ان جلیقه و اسلحه مرا اماده کن که امروز هم به مانند روزهای دیگر میخواهم به شکار بروم ... ان هم چه شکاری ... شکار گوسفند !! ..
(دور میزند .. به دنبال گوسفندان میدود خسته میشود و می ایستد )

اههههه ... نفسم بالا نمی اید ... اری .. شکار گوسفند .. اخر .. ما ! من و برادرم همیشه باید به دنبال گوسفندان رم کرده گله میدویدیم و به راه میاوردیمشان
(دوبره تصمیم میگیرد که بدود ولی پشیمان میشود و برمیگردد )
به جای اینکه ما بخوابیم و سگ گله نگه بانی دهد.. ما نگهبانی میدادیم و سگ گله چرت میزد
( گیچ میشود .. ابهام اورا میگیرد – انگار فکری را از ذهن خود دور میکند )
اها ... میگفتم ... پس از فریاد های من پیشخدمت هتل شتابان امد به اتاقم و بهت زده مرا می پایید ...

پووووف !! یادش بخیر ... چه سرنوشت عجیبی داشتم من .. هیچ وقت درخیال هم تصور چنین سرونوشتی را برای خود نمیکردم ...
شبی .. خوابی .. شبی خوابی دیدم و سی سال ! سی سال سفر کردم ...
اه اصلا بگذارید از اول بگویم :
خانه ما در دهکده ای دور قرار داشت ... جایی بی شک شبیه قصه ها .. صبح ها صدای خروس امانت را میبرید ...

( عصبانی میشود )
اههههههههههههه ... یکی ان خروس را خفه کند !! ...اخر این چه وقت سر و صدای توست ؟!! ...

( به حالت عادی برمیگردد )
برادرم همیشه میگفت : ادمی که مدتی با صدای خروس از جا بپرد خوابش سبک میشود !!

( به فکر فرو میرود )

گفتم برادر ... من یک خواهر نیز داشتم و البته فک کنم هنوز دارم

( نگران میشود )

برادرم سالها از من بزرگتر بود و خواهرم سالها از من کوچکتر ... روز هایی را بخاطر میاورم که به دنبال برادرم و خواهری که بردوشم جا خوش کرده بود گوسفندان را به چرا میبردیم

( سعی میکند حرف هایش را به تصویر بکشد )

خواهرم گاه گاهی از روی شانه ام پایین میپرید و شاپرک ها را دنبال میکرد ...
برادرم به درختی تکیه میداد و به اسمان نگاه میکرد !! .. هیچ گاه ندانستم در اسمان به دنبال چیست

( به دنبال چیزی در اسمان میگردد و سر خود را میخاراند به محیط برمیگردد )

همیشه این مسافرانند که داستان هایی برای گفتن دارند ... حالا چه مسافتی دور باشد چه نزدیک! .. مهم اینست که تو یک مسافری

(سرگرم بساطش میشود )

---

صحنه دوم :

(صحنه ای ابتدای صبح طبق توصیف مسافر – دوبرادر بهمراه خواهر خود به سوی چراگاه میروند .. خواهر انگار دور شده )

برادر بزرگتر : مراقب باش خواهر .. زیاد دور نشو .. یادش باشد به تو چه گفتم .. به ان دره ی انتهای چمن زار نزدیک نشوی !!

برادر کوچکتر (مسافر) : ( حرکات نگران کننده ای دارد – گویی در سرش اتفاقات عجیبی میگذرد و با خود حرف میزند ) اهههه .. نه نمیشود ... اخر خواب به این رنگینی ... نکند خواب ها خرافات باشند ؟!! ...
نه .. بعید میدانم !!

(برادر بزرگتر نزدیک میشود )

برادر بزرگتر : ها ... باز چه شده است ... هر چند ناگفته قصه را از بر هستم ! ..قصه ای که ماه هاست تو را محصور خود کرده است ... ولی باز هم مشتاق شنیدنم ...

برادر کوچکتر : دیشب ... دیشب هم همان خواب تکرار شد .. همان خواب عجیب !! .. ولی لذت بخش

( با شاخه ای که در دست دارد بازی میکند )

برادر بزرگتر : باز هم خواب !! .. تو این روز ها زیاد از حد خواب نمیبینی ؟ .. نکند باز هم ...

برادر کوچکتر : اری ... اری ... همان رویا !!

( برادر بزرگتر عقبتر میرود ... سن در اختیار مسافر .. با هیجانی وصف ناپذیر خواب را به تصویر میکشد )

برادر کوچکتر : میشنوی ؟ میشنوی برادر ؟ این صدا ها ... این صداهای پر از کشش ..
( خوب گوش میدهد )
اه .. این صدای طبل های یک جشن است .. اری ...این جشن شکرگزاریست ... برادر ببین مردم چه همهمه ای دارند ..صبر کن ...صبر کن !! .. دای دیگری نیز می اید... صدای گاو است ؟!!! ...(میفهمد )
گاو وحشی .. خدای من .. مسابقات گاوبازی در اسپانیا !! .. برادر ببین چه هیجانی در صورت های مردم نهفته است .. وای ان یکی دیگر چیست ؟! ..صدای ( بیشتر گوش میدهد )
صدای ناقوس یک کلیساست ... چه صدای عجیبی .. صدایی که در ان حرف هاست .. چقدر مشتاقم در پی این صدا بروم ! چه چیز ها که من در این صحنه ها نمیبینم ...

خداااااااااای من .. !!

(دو قدم عقب می اید – انگار از عرش به فرش افتاده است )

برادر کوچتر : کاش میشد .. کاش میشد همه این ها را به چشم خود دید

برادر بزرگتر : اخر چگونه؟ این زیبایی هایی که تو وصف میکنی دل هر ادمی را به لرزه می اندازد ولی اخر چگونه ؟

برادر کوچکتر : (سراسیمه ) نمیدانم .. نمیدانم

( راه میرود – بزرگتر مشغول کاری میشود – مدتی زمانی میگذرد و ناگهان برادر کوچکتر برمیگردد )

برادر کوچکتر : به گمانم تصمیم خود را گرفته ام .. اری .. دیگر به گمان هم نیازی نیست !! .. این تصمیم-تصمیم قطعی من است ...
من همین فردا عازم سفر خواهم شد ..

( برادر بزرگتر می اید حرفی بزند – توجهش به خواهر جلب میشود )

برادر بزرگتر : ( با فریاد ) خواهر .. مگر نگفتم به ان دره نزدیک نشو ..؟!

( و از صحنه خارج میشود – مسافر نیز به صحنه خویش برمیگردد )

---

صحنه سوم :

( چوب هنوز در دستش باقی مانده .. با ناراحتی ان را به گوشه ای پرت میکند )

مسافر : و رفت .. برادرم اصرار زیادی به ماندنم نکرد ... اخر او میدانست که من چه شور بی حد و نصابی برای این سفر در خود دارم ..
بقچه ای بستم و فردایش گونه های خواهر م و دستان مادرم رت بوسیدم و مردانه با برادرم دست دادم و سفر خود را اغاز کردم ...

(درمانده میشود )

مسافر : سفری که سی سال به طول انجامید ... اری دیدم همه انها را دیدم !! ... من جشن شکرگزاری های زیادی را دیدم که مردم در ان از خدای خویش بخاطر نعماتش تشکر میکردند ...
من گاوبازی اسپانیایی ها را دیدم – دیدم که چگونه گاوبازان با پارچه های قرمز رنگی گاو های بی زبان و مفلوک اما وحشی را تحریک میکردند ..
من ... من صدای ناقوس های زیادی را به گوش خود شنیدم .. همان صداهایی که گویی با تو حرف میزنند .. ولی هیچ وقت علاقه ای به دنبال کردن ان صدا ها پیدا نکردم !! ...
ابشارها .. کوه ها .. دشت ها .. دریاها .. اری .. اری من تمام اینها را دیدم ...
دیگر تحملی برایم باقی نمانده

(می ایستد رو به نقش جاده)

حالا درونم انقدر دلتنگ شده که ... ( میماند --- حرفش را عوض میکند )
میخواهم به زادگاهم برگردم ... زادگاه .. به پیش خانواده ام

( هیجان زده میشود)

مسافر : برادرم .. دوباره تو را خواهم دید .. دستان گرمت را در دستم میگیرم و به چشمانت مینگرم و میگویم : برادرم من برگشتم ...
اه خواهر نازنینم .. هنوز ان لرزش موهایت را بر لب اب که با وزش نسیمی در جریان بود را از خاطر نبرده ام !! ... شوق دیدنت امان را از من بریده .. خواااا هر ...
مادرررر ( هیجان دوبرابر )
حال که مینگرم میبینم شوقی که برای شروع سفر در وجود خود داشته ام در برابر شوقی که حالا برای دیدن خانواده ام دارم پشیزی نمی ارزید !! ..

(گیچ میشود )

نمیدانم افسوس بخورم یا نه ؟ .. اری افسوس میخورم .. سفر با اینکه ارزش های زیاد برای انسان به همراه دارد ولی ارزش های بیشتری را از او میگیرد .. خانه .. خانواده ... عشق .. عشق به خانواده .. همه را از دست دادم ..

(رو به جاده ) : و تو ای جاده بی انتها ... بدان .. بدان و از من مخواه که بار دیگر پای بر تو بگذارم ... با همه خوبی ها و بدیهایی که در تو دیدم ..! ..
در خود نمیبینم که بار دیگر با تو همسفر شوم ( برمیگردد )
راستی به من بگو تمام این سالها برای تو چگونه همسفری بوده ام .. ای کاش میتوانستی سخن بگویی

( دوباره به بساطش مشغول میشود )

---

صحنه چهارم :

(شاعری وارد میشود – عبایی بردوش و میخواند )

شاعر : سایه های یک پیرمرد .. در شب.. در شبی که تردید مسافر برانگیخته میشود ... شبی سرد و تاریک

( دو نفر گروه فرم وارد صحنه میشوند .. شاعر در وسط سن .. و از ان دو یکی سمت راست شاعر و دیگری سمت چپ )

شاعر : برگشتن ( چرخی میزند ) برنگشتن

( از سن خارج میشوند )


( پیرمردی با لباس های مندرس وارد میشود – عصا به دست – مسافر نیز به دنبالش – سرفه های پیرمرد در فضا میپیچد )

پیرمرد :میبینی فرزندم ... لنگان لنگان تمام دنیا را زیر پا گذاشتم ..
گذشتم از تمام روزگار .. این روزگار نیز با من خوب همسفر شد .. !! ..

ادمی تا بهنگامی که جوان است مغزی تهی دارد – هیچ نمیداند و هنگامی که پیر میشود اگر شانس با او یار باشد مغزش پر زدانش میگردد و جسمش تهی ! و اگر خوش شانس نباشد فکر و جسمش پوچ و بیهوده خواهد بود !!

( پیرمرد مینشیند – مسافر نگاهش از پیرمرد گرفته نمیشود )

پیرمرد : برخی انسان ها انقدر کودن هستن که در چهره ان ها نیز میتوانی این را ببینی .. من همیشه سعی کرده ام اگر در درونم کودنی بیش نیستم – در بیرون چهره ای فهیم از خود به جای بگذارم .. و البته در بیرون به دنبال راهی برای از بین بردن ان کودنی خود باشم ... سخن بیهوده نگویم .. کاری نکنم که موجبات ناراحتی کسی پدید اید ..

( چیز دیگری بخاطرش می اید )

مگر ادمی چقدر میتواند تهی مغز باشد .. من جوانانی را دیده ام که در عین جوانی چنان با خرد و بزرگ هستن که منه پیرمرد از نگاه کردن به چهره انها شرم دارم

( نگاه معنی داری به مسافر می اندازد – مسافر دست هایش را بالا میبرد تا حرفی بزند ولی پیرمرد مانع میشود )

پیرمرد : اری میدانم .. سخن گزاف میگویم .. تو از من خواستی تا سرگذشت خود را برایت بگویم .. تو از من خواستی از خانه و خوانواده ام بگویم ...
خانه .. خانواده .. هه .. هیچگاه ندانستم از کجا امده ام .. این وجود نا معلوم من .. من در سفر بدنیا امدم .. مادرم انقدر از بدنیا امدن من دلسرد شد که در حین زایمان جان سپرد ... یا شاید هم از خوشحالی به دنیا اوردن پسری چون من بوده است .. !! ..
نمیدانم .. چیزی از اون در خاطرم نیست .. ولی گاه گاهی خواب هایی میبینم از زنی که دست در دست فرزندش در گند مزارهای بلندی شروع به دویدن میکند و با هم شعری کودکانه میخوانند

( پیرمرد انگار به کودکی تبدیل شده میدود – خسته میشود )

با اینکه شعر برایم اشناست ولی کلماتش را نمیشنوم !! ..
اری او فرشته من است ... بیشک مادرم کسی ست که در خواب میبینم

( سکوت میکند به داستان برمیگردد )

پدرم زیاد پر حرف نبود .. همیشه نگاهش به دور دست بود .. دستش را محکم در دستانم میگرفتم و در جاده ها و شهر ها پیش میرفتیم ..هیچ گاه از او سوالی درباره مادرم نکردم .. ولی زمانی را بخاطر می اورم که لحظه مرگ پدرم بود .. سخت بیمار شده بود ..

در ان لحظه اخر به من نگاهی کرد و گفت : مادرت از فرشتگان نیز فرشته تر بود !! ..

و چشمانش را بست .. و مرا با دنیایی بی انتها تنها گذاشت .. اگر خانه ای داشتم .. زادگاهیی .. خانواده ای شاید میماندم و زندگی تازه ای شروع میکردم – ولی اکنون که ندارم ... تصمیم خود را گرفته ام ..
تا زمانی که رمق در پاهایم باشد میچرخم و دور خواهم شد از همه..

( میچرخد و از سن بیرون میرود )

مسافر : و او تا به الان انقدر چرخیده است که گمانم بادها او را گردباد خود نامیده اند !! ... ( به خود می اید .. )

دیگر دیر شده و نزدیک !! .. دیر برای رسیدن به زادگاهم و نزدیک مقصد من است که لحظاتی دیگر به ان خواهم رسید .. باید با این جاده های سخت دل وداع کنم ... وداعی که بیشک تا مدتها از سلامی دیگر در ان خبری نیست

( برمیگردد رو به نقش جاده )

مسافر : این اخرین شب همسفری من و توست ای دوست من ! ..
دوست !! .. من تو را دوست خطاب کردم .. تو برای من از یک دوست هم بهتر بودی ...
امیدوارم همسفری با من تو را ازرده نکرده باشد ...

( بیخیال میشود و شروع به قدم زدن میکند – پیش میرود .. دو سه قدم میرود – انگار چیزی مببیند )

مسافر : نور --- روشنایی --- اری ... خودش است !! ..
دهکده ما .. من رسیدم .. من رسیدم ...
من به زادگاهم برگشتم


پایان